تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

کاش زمین را آن‌قدر بزرگ خلق کرده‌بودی که می‌شد هرکدام‌مان یک چاه داشته‌باشیم. و می‌شد آن‌قدر عمیق‌شان بسازیم که هرچقدر بالای سرشان زار بزنیم پرنشوند و حرف‌هایمان را ـ فریادهایمان را مخصوص ـ پس‌ ندهند به خودمان.
یعنی این چاهی که می‌گویم یک‌جور دوست‌داشتنی دردهای صاحب چاه را نگه‌دارد توی دل بزرگش و صاحب چاه شاد شود که بالاخره تحویلش گرفته‌اند!
تو بزرگی خودت. هیچ چیزی هم کمرت را نمی‌شکند. اما این پایین ـ خودت که بهتر می‌دانی ـ ما آدم‌ها گاهی محتاج به چاه می‌شویم حتا! یک وقت‌هایی که دل‌مان ... بگذریم. خودت که بهتر می‌دانی.



مچاله‌:
اللهم‌ارزقنا چاهاً عمیقاً لا یسدها شیئاً


۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۱ ، ۲۰:۴۸
مهدی شریفی
تنها رسیدن به خدا سخت‌ترین انتخاب است برای آدم‌های ضعیفی که توی شلوغی‌ها گم‌شده‌اند.
برای دیده‌شدن توی چشم‌های خدا، اول باید فرشته‌ای زمینی نگاه‌مان کند. که یک‌مان بشود دو. که زندگی‌مان ستونی پیدا کند و آن‌وقت است که می‌توانیم با اطمینان قدم برداریم. در هر جاده‌ای و با هر جنسی.
برای رسیدن به خدا باید با فرشته بود نه: «تن‌ها»

تن‌ها




۴۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۳:۳۶
مهدی شریفی

لم می‌دهم روی صندلی‌های زرشکی بدقواره‌ی سالن انتظار. کنار دستی‌ام میان‌سالی موجوگندمی‌ است. می‌پرسد «آب‌سردکن هست این‌طرف‌ها؟» خیال برم می‌دارد که یا من زیادی شبیه به مدیر شرکت رجا هستم یا لباس فرم نظافت‌چی‌های ایستگاه راه‌آهن را از روی پیراهنم کپی زده‌اند. چپ و راست را برانداز می‌کنم. روبروی‌مان آب‌سرد‌کنی به بزرگی لوکوموتیوهای دهه‌ی شصت جاخوش کرده. فاتحه‌ای برای چشم‌هایش می‌خوانم و روبرو را با تاسف نشانش می‌دهم. ذوق‌زده تشکر می‌کند. سری تکان می‌دهم. چندقدم دور نشده، برمی‌گردد. چمدانش را نشان می‌دهد. می‌گوید: «الان میام»
توی مسیر سه‌چهارباری سکندری می‌خورد و نزدیک است اثاث چند عراقی پرسروصدا را پخش سرامیک‌ها کند. انگار از تشنگی در حال تلف شدن بوده. شلوغ است. شانس بیاورد کسی جایش را نگیرد. نزدیک آب‌سردکن می‌بینمش که از لای دویست سیصد جفت چشم گردن‌کشیده و مثل مادرهای نگران به من نگاه می‌کند که خبرسلامتی چمدان سبز زهواردررفته‌اش را از چشم‌هایم بگیرد. خودم را می‌زنم به بی‌خیالی و به صندلی خالی او نگاه می‌کنم. اگر کسی بخواهد بنشیند جایش نمی‌گویم: «جای کسی‌است». می‌گذارم هرکه دلش خواست با خیال راحت جایش بنشیند. من را فقط برای مراقبت از چمدانش اجیر کرده نه برای جایش. زیرچشمی روبرو را نگاه می‌کنم. بین سرها دنبالش می‌گردم. خبری از سرش نیست.
سمت باجه‌ی اطلاعات هم نیست. در حال سفارش ساندویچ سرد هم نیست. چشم می‌گردانم و بین آدم‌های ایستاده‌ی وسط سالن دنبالش می‌گردم. نیست. توی صف مشتریان چیپس و پفک. نیست. می‌ایستم و فضای باز بیرون ایستگاه را نگاه می‌کنم که شاید در حال کشیدن سیگار ببینمش. می‌خورد اهل دود باشد اما آن‌جا هم نیست. به چمدانش نگاه می‌کنم. با کمی دلهره دسته‌اش را می‌گیرم تا بلندش کنم. زور فیل می‌خواهد. اگر روی نیم‌کت‌های باغ وحش بودم بی‌شک سراغ قفس گوریل‌ها را برای پیدا کردنش می‌گرفتم.
به دلم افتاده چمدانش پر از تی‌ان‌تی و بمب دست‌ساز است. می‌خورد عضو گروهک‌های منافقین و کوموله‌‌ها باشد. هول می‌افتد به دلم. با آستین اثر انگشتم را از روی دسته‌ی چمدان سبز پاک می‌کنم. یکی نیست بگوید احمق اگر بترکد انگشت تو زودتر از خودت توی خونت تلیت می‌شود. کدام احمقی می‌تواند تو را به عنوان عامل انفجار شناسایی کند؟
شلوغی سالن انتظار فرضیه‌‌‌ام را قوی‌تر می‌کند. همه‌ی بمب‌گذارها سراغ جاهای شلوغ می‌روند. شاید رفته باشد سرویس بهداشتی. با حوصله‌ی بیشتری مسافران توی سالن را با تصویر مبهم او توی ذهنم تطبیق می‌دهم. آن پیرمرد اگر جوان‌تر بود خیلی شبیه او می‌شد. مردی که دست پسرش را گرفته و دخترش را بغل کرده هیچ شباهتی به او ندارد. آن پسری که با گردن فرو رفته توی کتابِ "برنامه‌نویسی به زبان جاوا" هم اصلا مو ندارد که جوگندمی باشد. شاید چادر انداخته روی سرش و قاطی زن‌های عراقی پوشیه‌دار شده.
نظافت‌چی سرویس‌‌بهداشتی طی را به علامت تعطیلی موقت حائل می‌کند جلوی در ورودی تا من مطمئن شوم که مرد موجوگندمی از ایستگاه راه‌آهن فرار کرده و همین وقت‌هاست که با یک تماس چاشنی بمب دست‌سازش فعال شود و همه بروند روی هوا. اگر جانم را دست بگیرم و فرار کنم تا یک‌سال باید هرشب خواب مسافرهای بی‌خبرازهمه‌جای این‌جا را ببینم که در حال خندیدن و حرف زدن هزارتکه شده‌اند.
حالا چرا من را انتخاب کرده برای رابین‌هود شدن؟ من خیلی کار از دستم برای این مردم بربیاید این است که جای آب‌سردکن را نشان‌شان بدهم. ای‌کاش چشم‌هام کور بود و همین یک‌قلم را هم برای موجوگندمی انجام نداده‌بودم. نمی‌خورد تشنه باشد. آدم‌های خبیث هیچ‌وقت تشنه نمی‌شوند.
با پا تکانی به چمدان سبز می‌دهم. چرخ‌دار است. برمی‌گردم و یک‌بار دیگر همه جا را برانداز می‌کنم. چمدانش را کمی از خودم دور می‌کنم با پا. نزدیک زن‌و‌شوهری جوان می‌ایستد که احتمالا می‌خواهند بروند ماه عسل. اگر هردو با هم بمیرند احتمالا آن‌دنیا خیلی بهشان خوش می‌گذرد اما اگر یکی‌‌شان زخمی شود آن دیگری ممکن است دق کند. می‌ایستم. دسته‌‌ی چمدان را می‌گیرم و می‌کشانمش. تصمیم خاصی نگرفته‌ام. فقط الکی ایستاده‌ام و دارم یک چمدان سبز حاوی بمب دست‌ساز را می‌سرانم روی سرامیک‌های سالن انتظار. اگر موجوگندمی ترسیده‌باشد و رفته‌باشد پیش حراست و خودش را لو داده‌باشد، الان یک ملیون دوربین زوم کرده‌اند روی من.
از کنار عراقی‌ها رد می‌شوم. مرد بچه‌به بغل را هم می‌اندازم پشت سر وجانشان را می‌خرم. اسپیلبرگ باید بیاید برایم فیلم بسازد. یکی‌یکی از همه‌ی آدم‌های سالن دور می‌شوم و می‌رسم به نزدیکی‌های در شیشه‌ای. نگهبان باچشم‌های خسته‌ و سرخ نگاهم می‌کند. من هم به چمدان سبز نگاه می‌کنم. دستی از پشت می‌نشیند روی کتفم. مرد موجوگندمی‌است. دارد می‌خندد. زورکی. می‌گوید: "آب‌سردکن خراب بود. رفتم بیرون دنبال آب." لیوان یک‌بارمصرفی پر از آب را می‌گیرد سمت من " گفتم شاید شما هم تشنه باشی"
لیوان را می‌گیرم. نمی‌دانم حرفش جواب می‌خواهد یا همین‌که مثل مادرمرده‌ها زل بزنم به چشم‌هایش کافی‌است. خنده‌ی زورکی‌اش قفل شده به صورتش. زیرچشمی به چمدان سبزش نگاه می‌کند و بی‌صدا لب‌هایش را تکان می‌دهد. بعد پشتش را نگاه می‌کند. بعد من را. بعد هفت‌هشت باری همین‌کار را تکرار می‌کند و می‌گوید: "می‌روم همانجایی که بودیم می‌نشینم" وقتی می‌بیند شبیه برادر دوقلوی گلدان کنار دیوار لال شده‌ام خودش ادامه می‌دهد "اگر جای‌مان را نگرفته باشند. خیلی شلوغ است" و الکی می‌خندد که بخندم. نمی‌خندم.
تا برسد به ردیف صندلی‌های زرشکی بدقواره سه‌چهارباری برمی‌گردد و خنده‌ی زورکی‌اش را نشانم می‌دهد و نیم‌نگاهی حسرت‌بار به چمدان سبزش می‌اندازد. دسته‌ی چمدان هنوز توی دست چپ من است و دست راستم گلوی لیوان آب را گرفته.
دارم به این فکر می‌کنم که نکند توی آب سیانور ریخته باشد. به قیافه‌اش می‌خورد ...

چمدان



مچاله‌ها:
یکـ . بعضی‌نوشته‌ها برای آمدن اجازه نمی‌گیرند. نمی‌دانم این‌چیه!
دو. آدم وقتی به حرف‌های استادش گوش نکند هرچی سرش بیاید حق‌ش است!
سه. (فکر می‌کنم باید سه داشته‌باشد اما الان هنوز نیامده)

۳۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۱ ، ۱۸:۳۰
مهدی شریفی
شاید حالا در گوشه ای از خیابان های برفی سبزوار داری قدم می زنی و داری به ریش مسافری که خواب بوده و تو کیفش را از بالای سرش برداشته ای می خندی.
بعید می دانم حالا شاد شده باشی. حتما پیچ زمخت پشت قابش و دکمه شکسته "سین" ش تو را به این نتیجه رسانده که به کاهدان زده ای.
بعید می دانم با خطری که کرده ای و باری که برای آن دنیایت برداشته ای، حالا خوش حال شده باشی که پول زیادی دستت را گرفته باشد و سود کرده باشی.
ای کاش فرصتی می دادی که برایت کمی درباره اش حرف بزنم و بعد همراه خودت ببری اش. که برایت بگویم چهارسال از خاص ترین روزهای زندگیم را تویش جا داده ام. که برایت بگویم با آن دکمه های پوسیده اش شبهای زیادی را تا صبح بیدار بوده ام و نوشته ام...
نمی دانم حالا می خواهی چه کارش کنی. ایکاش معتاد نباشی و نوشته هایم را به ساعتی دود نفروشی.
ای کاش هدیه اش کنی به دخترکوچکی که آرزوی لب تاب دارد. یا به پسری که شعر می گوید و دفتری برای نوشتن شعرهایش ندارد. بده به کسی که قدر دکمه های پوسیده اش را می داند. بده به کسی که رنگ رفته ی دکمه های "ع" و "ق" را می بیند. عطر نشسته روی دکمه ی "ف" را حس می کند و قدر دکمه های "خ" و "د" و "ا" اش را می داند.

مچاله۱: بهانه تلخی است برای نوشتن بعد از مدتی دوری... اما خوب شد که بهانه ای شد برای تبریک گفتن سال جدید و التماس دعا.
مچاله۲: مشهد سفید شده. برای روسیاه ها فرصت خوبی است...

 

 

۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۰ ، ۰۷:۲۴
مهدی شریفی
1: دیروز هادی می‌گفت وقت‌هایی که جی‌میل خراب است و باز نمی‌شود دیووانه می‌شوم. 
2ـامروز می‌فهمم هادی راست می‌گفته.اصلا بعید نیست اگر همه‌ی زندگی یک‌نفر توی جی‌میلش معنا شود. که جانش در جی‌میلش باشد!
3ـ امروز ـ در بی‌داری اجباری صبح ـ فهمیدم که می‌شود جی‌میل را حذف کرد. اما نمی‌توانم بفهمم حذف‌کردن جی‌میل به مثابه‌ی چیست؟ خودکشی یا کورکردن دیگران؟
4ـ خیلی خنده‌دار است اگر کسی دلش بخواهد مثلا اسمش قوچ‌علی یا یک هم‌چو چیزی باشد و بزند به دل یک روستا و دور از هیاهوی شهر زندگی کند؟
5ـ خیلی سخت نیست این‌که وقت حرف زدن با آدم‌های دور و اطرافت "داد" نزنی. سخت این است که نتوانی"حرف" بزنی!
6ـ دلم "دعا" شدن می‌خواهد.


برای خانم‌معلم صبوری می‌خواهم و برای مادر‌شان بهترین‌ها را نزد خدا.


۳۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۰ ، ۰۴:۰۴
مهدی شریفی
پیاده آمدن به روضه آدم را از پا درمی‌آورد. سه چهار کورس باید ماشین سوار شد تا به موقع رسید پای روضه‌ی پیاده‌روی اسرا. کسی جلوی در ایستاده و به تازه‌واردها خوش‌آمد می‌گوید و مداح توی حسینه قصه‌ی سنگ‌‌های مردم شام را تعریف می‌کند.
جایی برای نشستنم باز می‌کنم. انگشترم را که تازگی‌ها برای انگشت‌های چپم گشاد شده به انگشتری راستم می‌زنم تا وسط عزاداری گم نشود. مثل دختربچه‌ای که مادرش را گم کرده‌بود و زار می‌زد جلوی در. که دورش را گرفتند و کسی بغلش کرد تا غریبی نکند.
مداح‌ برای خواندن روضه‌ی تشنگی‌ سه چهار باری باید آب بخورد. صدا نمی‌ماند برایش. جمعیت را دعوت می‌کند به «حسین» گفتن و می‌نشیند. قوطی آب‌معدنی دماوند را چندثانیه‌ای می‌چسباند به لب‌های خشکش. پیشانی‌اش عرق کرده. پسری که توی تاریکی دستمال‌کاغذی‌ به این و آن تعارف می‌کند، او را زیر نور سبز نمی‌بیند. نمی‌رود سراغش. از وقتی نشسته‌ام توی مجلس سه چهارباری از دست او دست‌مال گرفته‌ام. دست‌مال‌ها توی دستم دست‌مالی شده‌اند و مچاله. بی‌استفاده. بی‌آنکه خون هیچ زخمی را پاک کنند. زیر پایم نه بیابان است نه سنگ و نه تیزی خار‌های خشک. قالی هفت‌صد شانه‌ی سلیمان است. حاج‌حیدر می‌گفت خیّری آمده و خرج فرش شدن حسینه را یک‌جا داده. یکی دیگر هم از راه رسیده برای خرج شام. حاج‌حیدر خدا را شکر کرد برای زیاد شدن خیّر‌ها.
حالا وسط روضه‌ی سوختن خیمه‌ها بوی قیمه می‌آید. مداح هر چه آتش روضه را بیش‌تر می‌‌‌کند، قیمه‌ی محرم بیش‌تر جا می‌افتد. آش‌پزها کارشان را خوب بلدند. همه چیز به قاعده است. کسی از این‌جا گرسنه به خانه برنمی‌گردد. حتا اگر راننده‌ای باشد که سی‌دی پلیر ماشینش را به حرمت عزا خاموش نمی‌کند. حتا اگر هم‌سایه‌ای مسیحی باشد...
پسر دوباره با دست‌مال کاغذی می‌آید سمت من. لابد نفهمیده من همان آدم قبلی هستم. ساعتم توی تاریکی چیزی را نشان نمی‌دهد. دیروقت است و اهالی‌خانه چشم انتظار. دنبال راهی برای برگشتن می‌گردم. پای سه‌چهار نفری را له می‌کنم تا برسم به خروجی حسینه. مداح آرام از قول «حسین» می‌گوید: 
«هر که خواست از تاریکی استفاده کند و بی‌خجالت برود»
 

دست ها



۳۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۰ ، ۲۱:۴۷
مهدی شریفی
یک‌وقت‌هایی هوس می‌کردم متر خیاطی مادرم را بردارم و خانه را متر کنم. تازه رفته بودم کلاس دوم. خوشم می‌آمد خانه‌مان را به رسم گندم‌های کتاب ریاضی تبدیل کنم به بسته‌های کامل. همیشه از چفت دیوار اتاق تا لبه‌ی موکت سبز راهرو می‌شد پانزده‌متر. و سی‌تا دانه‌ی اضافه می‌ماند تا در هال. به سانتی‌مترها می‌گفتم دانه. دلم می‌خواست دانه‌ها را هرطور شده برسانم به صدتا که توی خیال خودم با نخ همان کشاورز خوش‌حال کتاب ریاضی، شانزدهمین بسته‌ را ببندم. برای همین روزی آمد که در هال را باز کردم و هفتاد تا از دانه‌های توی ایوان قرض گرفتم. علامت زدم. شد شانزده‌ متر.
حالا به چشم چیزی نمی‌آمد فاصله‌ام تا در مشکی حیاط. کم‌کم تهدید‌های مادر عادی شد و ترسم از خاکی شدن متر خیاطی‌اش ریخت و کم‌‌کم شانزده‌متریم را با گذشتن از کنار باغچه و حوض‌آب، طولانی‌تر کردم. تا پاشنه‌ی در حیاط شد بیست‌وشش‌متر و هشتاد دانه‌!
بیست‌تا دانه‌ی اضافه آن‌قدر زیاد نبود که منصرف شوم از باز کردن در حیاط و تکمیل‌کردن بیست‌وهفت‌متری‌ام با زمین پیاده‌رو!
هر روز صبح قبل از رفتن به مدرسه، علامت گچی توی پیاده‌رو را چک می‌کردم که نکند کسی جابه‌جایش کرده‌باشد و خواسته‌باشد چیزی کم کند از طول دارایی‌ام.
اگر از برادر بزرگ‌م نمی‌شنیدم که طول کوچک‌ترین نهنگ‌های دریا شصت‌متر است، هوای داشتن قدوقواره‌ی نهنگ نمی‌افتاد به سرم و روزی که نه کسی خانه بود و نه کسی توی کوچه‌، متر خیاطی مادرم را بی‌اجازه برنمی‌داشتم و شروع نمی‌کردم به زیادکردن بیست‌وهفت‌متر.
زور باد آن‌روز زیاد شده‌بود و وقت کم بود تا برگشتن اهالی خانه. سنگی گذاشتم جلوی در و شروع کردم از جلوی در به متر کردن. عرض کوچه را رد کردم. شد سی‌وسه‌تا. توی حساب‌کردن سی‌وچهارمین متر فکر کردم از پل قدیمی اصفهان هم جلوتر زده‌ام. ‌به خیال رسیدن به طول نهنگ دریایی از فضای سبز جلوی خانه ـ وقت استراحت باغبان پیر شهرک ـ گذشتم و درست نزدیک لانه‌ی مورچه‌های وحشی شصتم تکمیل شد. هنوز علامتم را نکاشته بودم که باد تندی در را تکان داد. از همان فاصله‌ی دور قل خوردن سنگ جلوی در را دیدم. در آرام شروع کرد به بسته‌شدن. کسی خانه نبود. چوب نشانه را انداختم زمین و دویدم. شاید افتاد توی مترپنجاه‌و هشت شایدهم کمی‌آن‌طرف‌تر. وسط‌های کوچه و احتمالا متر سی‌ام بودم که در بسته‌شد. صدایش پیچید توی گوشم و متر مادرم هم‌راه باد گم شد توی آسمان شهرک.
مادرم متر تازه‌ای برای خودش خرید اما من از آن‌وقت به بعد دیگر هیچ‌وقت به صرافت دور شدن نیفتاده‌ام. و دیگر نمی‌خواهم به طول نهنگ‌دریایی‌ام فکر کنم یا این‌که حالا متر خیاطی قدیمی دارد کجای آسمان را اندازه می‌گیرد. فقط می‌خواهم نزدیک باشم. نزدیک در.


در



مچاله‌ها:
یک. آخه اونی که خوبی‌هاش هیچی نیست جز پلیدی،
چطوری پلیدی‌هاش چیزی غیراز پلیدی باشه؟
[فرازی از دعای عرفه]

دو. یه پسر دوساله اومد این‌جا. اول زد دیوار حائل اتاق و هال رو نابود کرد،
 بعد با شمع مشغول رنگ‌زدن موکت‌ها شد و
دست‌آخر جیباشو پرکرد از یادگاری‌های دوران بچه‌گی ما.
 وقت خداحافظی هم با خون‌سردی تمام زبون درآورد برای من و رفت.
وقتی داشتم با حرص، تیکه‌های چوبی رو که با دستای مبارکش
 ریخته‌بود لای دکمه‌های کیبورد تمیز می‌کردم به این نتیجه رسیدم که
«آدما تا وقتی بچه‌بزرگ‌ نکنن بزرگ نمی‌شن»

۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۰ ، ۲۳:۱۶
مهدی شریفی
حالا نه از کنار خانه‌اش رودخانه‌ای رد می‌شود که با خیال راحت بسپارد نامه‌اش را به آب، نه کبوتر قابل اعتمادی هست که بال بزند این مسیر طولانی را و نه پست‌چی راه بلدی که بداند مقصد را.
حالا فقط او هست که نمی‌داند پشت پاکت کدام اسم و کدام نشان را بنویسد. فقط او هست و کلمه‌هایی بی‌رنگ‌وبو و کاغذمچاله‌ای که نیست کسی برای خواندنش.
روزگاری فکر می‌کرد بهترین خدمتش به آدم‌ها، پاک کردن‌شان است. و پاک‌کنی برداشت و حتا به رودخانه‌ و پست‌چی و کبوترهای نامه‌رسان هم رحم نکرد و فکر کرد روزها را می‌تواند با خودش و چند تکه کاغذ سفید بگذراند!
حالا توی کاغذ سفیدش برای مقصدی که پیش‌ترها پاکش کرده، نوشته:
«کاش به جای همه، فقط خودم را پاک کرده‌بودم. کاش دلم برای خودم سوخته‌بود»

پاکت نامه



مچاله‌ها:
یک.
 عیدمبارک!
دو. برای شفای مادر خانم‌معلم یک حمد و یک امن‌ یجیب بخوانیم!

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۰ ، ۰۲:۲۰
مهدی شریفی

یک:
وقت‌هایی که دستم به چاقو نمی‌رسید با مداد سیاه مدرسه‌ام می‌افتادم به جان ‌‌انار. به جان سرش که پر است از پرهای نازک و ریز. مثل گندم‌زار. اسمش را گذاشته بودم گندم‌زار. راه که باز می‌شد من بودم و اناری که زیر فشار دست‌هام له می‌شد. که جان سرخش مثل خون روان می‌شد.

بزرگ‌تر که شدم شنیدم توی هر انار یک دانه‌‌ از بهشت نشسته. دیگر دلم نیامد هیچ اناری را با دست‌هام له کنم. انگار شیطان نشسته باشد توی گندم‌زار ممنوعه و دعوتم کرده‌باشد به له کردن بهشت و من بخواهم آدم نباشم و هبوط نکنم. از آن‌وقت که فهمیدم قصه‌ی دانه‌ی بهشتی توی انار را، دیگر دستم به خون هیچ اناری سرخ نشد.

از آن‌وقت به بعد اما، هر اناری را که شکافتم دانه‌هایش سفید بود. یا سیاه بود. یا شیرین نبود. یا بی‌رنگ بود. انگار دیر شده بود برای توبه‌کردن. و شده‌بودم مخلوقی که از بهشت رانده شده.

نمی‌دانم تاوان ندانم‌کاری بچه‌گی‌هایم بوده یا آدم‌نبودن بزرگی‌هایم.

همین‌وقت‌هاست که دلم خواست حوایی کسی، که رانده‌ نشده هنوز از بهشت، بیاید کاسه‌ی گلی آبی‌ام را پر کند از دانه‌های سرخ چهار انار به نیت بهشتی‌شدن دوباره‌ی خانواده‌‌ی چهارنفره‌‌مان. من و هابیل‌وقابیل و مثلاً مادرشان. و بعد برایم روی در یخچال درب‌وداغانم کاغذی بچسباند که:

« هر شب نگا‌ه‌شان کن. بخاطر چهارتا بهشت توی کاسه و خدایی که نشسته توی ظرف»

و من آن‌قدر نگاه کنم به دانه‌های سرخ که چشم‌هام قرمز شود. که شاید کمی بعدتر جان چشم‌‌های سرخم مثل خون روان شود روی صورتم. بی‌آنکه لازم باشد هیچ بهشتی را با دست‌هام له کنم.

 

 

دو:

فِیهِمَا فَاکِهَةٌ وَ نخَْلٌ وَ رُمَّانٌ .

فَبِأَىّ‏ِ ءَالَاءِ رَبِّکُمَا تُکَذِّبَان؟

الرحمن 68ـ69



انار

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۰ ، ۰۸:۰۲
مهدی شریفی
دلم می‌خواهد یک‌کسی، مثلا یک پاک‌کنی چیزی پیدا بشود و چندوقتی که نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد من را از توی زندگی محو کند و آن‌وقت بتوانم از بالا، یک جای خیلی بالا که ریزترین کوچه‌های شهر را بشود دید زد، زندگی جدید آدم‌ها، یعنی همان زندگی بعد از محو شدنم را تماشا کنم.
آن‌وقت فکر می‌کنم مهم‌ترین اتفاقی که روی زمین می‌افتد این باشد که اسماعیلی، صاحب‌خانه‌مان را می‌گویم، اول برج حالش خراب‌شود از این‌که نکند به‌خاطر ندادن صدوهشتاد تومان اجاره‌‌ فرار کرده‌‌باشم.
یا این‌که چندماه دیگر اسمم برود توی لیست کلاس‌حذف‌شده‌هایی که باهیچ‌ وثیقه‌ای از غیبت‌هایشان چشم‌پوشی نمی‌شود.
احتمالاً یخچال‌ساز سرکوچه هم نفس راحتی بکشد از این‌که آن‌ آدم گداصفت بخیل دیگر برای پس‌گرفتن پنجاه‌هزارتومان خورده‌شده‌ی کارتش آن‌طرف‌ها پیدایش نشده.
و مسئول گروه جابریان و هادی و استاد درس نظریه‌ها و محمدحسین و انجمن و هزارجای ریز و درشت دیگر خدا را شکر می‌کنند به خاطرآسودگی از شر بدقولی‌های یک بدقول!
اگر محو شوم از این زندگی و این‌خانه دیگر کسی نیست به دختروپسر کوچکی که هر روز سنگ می‌زنند به شیشه‌ بگوید «می‌خورمتان» که دیگر نترسند و با خیال راحت هر بلایی دلشان می‌خواهد سرپنجره بیاورند.
حتا فکر می‌کنم با نبودنم روی زمین، توی آسمان هم یک جشنی چیزی برگزار شود. مثلا این‌که یکی از هزارغصه‌ی منجی، همان‌که به‌خاطر درب و داغانی آدم‌ها غصه می‌خورد، کم شود یا آن‌‌ یکی‌دوتا فرشته‌ای که قرار است خاک‌برسری‌های من را ثبت و ضبط کنند چندوقتی بتوانند به دستشان استراحت بدهند.
همه‌ی این‌ها یعنی به یک پاک‌کن نیاز داشتن. یعنی نیاز به پاک شدن!


مچاله‌:
زنگ زدم مخابرات گفتم ای.دی.اس.ال می‌خواهم. هزینه‌ها را ردیف کرد
 و دست آخر گفت:باشه. چندروزی گذشته حالا. ای.دی.اس.ال وصل شده 
اما هیچ‌کس نگفته بیا پولش را بده. لابد مرد مخابرات گذرش افتاده این‌طر‌ف‌ها
و خواسته کار خیر کند و برای خود و زن‌وبچه‌اش رفع بلا!


۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۰ ، ۰۸:۱۵
مهدی شریفی